○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
چهارشنبه اخر ساله
چی می شد به جای ترقه و
رسم قدیم رو بریم
مثلا اونی که عاشقته بیاد از پشت بام خونه تو ن یه روسری اویزون کنه لب پنجره ای که تو نشستی
بلند بشی چند تا شکلات و اجیل و میوه همراه با عشقی بسیار بر گنج روسری گره بزنی و یواشکی با بوسه ای همراهش کنی
او برایت چشمکی با حجب و حیا بزند و از ان لبخند های جذابش بر لبش بنشاند از همان هایی که دلت را هوایی می کند و تو پاسخش را با گونه های سرخ شده از حیا و سری پایین افتاده بدهی از همان هایی که دلش را هوایی می کنی
باور کن زندگی در همان گذشته های بود که ما ارزوی سپری شدنش را داشتیم پس بی شک امروز هم همان اینده ایست که سالها انتظارش را می کشیدیم
دلهاتون شاد و لب هاتون خندان
○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
*~*****◄►******~*
فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند
آمد تو، همه مان بلند شدیم. سرخ شد، گفت
بلند نشید جلوی پای من
گفتیم
حاجی ! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا
باز جلسه بود. ایستاده بود برون سنگر، می گفت
نمی آم. شماها بلند می شید
قول دادیم بلند نشویم
یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 57
*~*****◄►******~*
گفت
امشب من این جا بخوابم ؟
گفتم
بخواب. ولی پتو نداریم
یک برزنت گوشه ی سنگر بود. گفت
اون مال کیه ؟
گفتم
مال هیشکی. بردار بخواب
همان را برداشت کشید رویش. دم در خوابید
صبح فردا، سر نماز، بچه ها بهش می گفتند
حاج حسین شما جلو بایستید
یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 74
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
چند ساله به نظر میرسد؟ ۷ ساله؟ ۸ ساله؟
مدرسه نمیرود؟ سواد ندارد؟
لباس هایش چند هفته است شسته نشده اند؟ ۳ هفته؟ ۴ هفته؟
چند خواهر و برادر دارد؟
در هوای گرم حالش بد نمیشود؟
گرسنه اش نیست؟
از گفتن جمله ی "خانوم/آقا یه دونه آدامس بخرید، ترخدا" خسته نیست؟
از بی محلی های مردم غمگین نیست؟
از فریاد هایی که قرار است به محض رسیدن به خانه بشنود کلافه نیست؟
از سرخ شدن و کبود شدن پوستش توسط کمربند آزرده نیست؟
فقط میخواهم بدانم
سهم او از کودکی چقدر است؟!؟